نشسته بودیم و شعاع آفتاب /بر سراپامان به نرمی می خزید
روی کاشی های کافه دست نور /سایه هامان را شتابان می کشید
موج رنگین افق پایان نداشت /آسمان از عطر روز آکنده بود
گرد ما گویی حریر ابرها /پرده ای نیلوفری افکنده بود
چنگ زد خورشید بر گیسوی من
آسمان لغزید در چشمان تو
کاش آن لحظه پایانی نداشت /در غم هم محو و رسوا می شدیم
کاش با خورشید می آمیختیم
کاش همرنگ افقها می شدیم
فروغ